توي درس رياضي بود استاد دو خط موازي روي تخته كشيد خط بالايي يه نگاهي به خط پاييني كردو عاشقش شد خط پاييني هم يه نگاهي به خط بالايي كردو عاشقش شد تواين لحظه بود كه استاد با صداي بلند داد زد دو خط موازي هيچ وقت به هم نميرسند
اصلا قرار نیست کـــه سرخم بیاورم،
حالا که سهم من نشدی کم بیاورم...
دیشب تمام شهر تو را پرسه میزدم،
تا روی زخمهـــای تـــو مرهم بیـاورم...
میخواستم که چشم تو را شاعری کنم،
امّا نشد کــــه شعــــر مجسم بیــــاورم...
دستم نمی رسد به خودت کاش لااقل،
می شد تــــو را دوباره به شعرم بیاورم...
یادت که هست پای قراری که هیچ وقت.....
میخواستم برای تــــو مریـــــم بیاورم؟
حتی قرار بود که من ابر باشم و،
باران عاشقانـــه ی نم نم بیاورم...
کلّــی قرار با تــــو ولی بی قرار من،
اصلا بعید نیست که کم هم بیاورم...
......
اما همیشه ترسم از این است٬ مردنم،
باعث شود بـــه زندگیت غـــــم بیــاورم...
حوّای من تو باشی اگر٬ قول میدهم،
عمراً دوباره رو به جهنّـــــم بیاورم...
خود را عوض کنم و برایت به هر طریق،
از زیــــر سنگ هم شده٬ آدم بیــــاورم...
بگذار تا خلاصه کنم٬ دوست دارمت،
یا باز هـــم بهــــانه ی محکم بیاورم؟
**فریبا عباسی**